آریامآریام، تا این لحظه: 13 سال و 12 روز سن داره

آریام عشق زندگی مامان و بابا

وقتی در آغوشت میگیرم، دنیا با تمام زیبائیش از آن من میشود

زمستون هم از راه رسید. یه زمستون بدون برف و سرما. حتی لذت برف بازی هم از بچه های امروزی گرفته شده...لذتی که میتونه جز بهترین خاطرات دوران کودکی باشه! هوای نسبتا بهاری زمستون فرصت خوبی بود برای پارک رفتن و دویدن شما (البته اگه از آلودگی هوا صرفنظر کنیم). پنجم دیماه داشتیم میرفتیم خونه عمه که با هم بریم پارک قیطریه. تو بزرگراه همت یه تصادف کوچولو داشتیم. اما تو، هم خیلی ترسیدی و هم خیلی ناراحت شدی. گریه میکردی و پشت سر هم میگفتی ماشینمون داغون شد، حالا چیکار کنیم! اونقدر ناراحتی کردی که بابا از ماشین پیادت کرد و بهت نشون داد که چیزی نشده و فقط یه کم خاک رو سپر ماشین نشسته...تا چند روز برای همه و با هیجان زیادی اتفاق اون روز رو تعریف میکردی....
21 بهمن 1393

دست از طلب ندارم...

آخرین ماه پاییز هم از راه رسید. پاییزی که هیچ شباهتی به پاییز دوست داشتنی ما نداشت، حتی از بارونهای  پاییزی هم خبری نبود. اما برای کودکی مثل تو که همیشه پر از شور و نشاط زندگیه، دنیا همیشه  قشنگه. هر روز تو راه برگشت از مهد کودک، اسم ماشینها رو می پرسیدی و برای من جالب بود که خودت رفتی سراغ یادگیری مدل ماشینها. پراید، پژو 206 و 405، پرشیا، پیکان، سمند، وانت (ماشین لیوانی) و زانتیا رو یاد گرفتی. به زانتیا هم میگی دوست من! در ضمن خیلی سوال میپرسی، پشت سر هم....چرا، چیه، کیه، کجا، کی، چه جوری...گاهی از این همه سوال گیج و کلافه میشم...خودت متوجه میشی و با یه حالت خاصی، میگی مامان قشنگ من، مامان عزیز من که خیلی مهربونی، حالا بیا یه نقاش...
5 بهمن 1393
1